حضرت
زینب (س) از صبح تا عصر عاشورا، داغ پنج برادر، پنج برادرزاده، چهار
پسرعمو و سه پسرش را مشاهده کرد و شهادت دهها تن دیگر از بستگان و یاران
برادرش را دید ؛ و شاید اینها همه در برابر رنج اسیری و در به دری ــ که
تازه از امشب آغاز شد ــ بسیار اندک بود .
روز طی گشت و نگویم که چه بر ما آمد
شب جانکاه و غم افزا و محنزا آمد
آن زمان کو که بگویم چه بدیدم آن شب
خارها بود که از پای کشیدم آن شب
چه بگویم چه شبی را به سحر آوردم
کوه غم شد دل و چون کوه به پای استادم
چون
جنگ به پایان رسید و رأس مطهر حسین (ع) را از بدن جدا کردند؛ به لباسهای
پاره پاره آن حضرت نیز رحم نکردند و عمامه، پیراهن، شلوار و کفشهای امام
(ع) را ربودند. شخصی به نام بحدل» نیز هجوم آورد تا انگشتر حضرت را بد
اما بر اثر شدت جراحات و متورم شده انگشتان، نتوانست آن را بیرون آورد، پس
خنجر کشید و انگشت مبارک را برید و انگشتر را درآورد…
اسب
امام، با سر و مویی خون آلود به سوی خیمهها رفت. ن و دختران اهل بیت
(ع) با دیدن اسب خونین و بیسوار، فهمیدند که دیگر بیکس و یتیم شدهاند و
صدا به گریه و شیون بلند کردند. ام کلثوم» خواهر امام (ع) فریاد کشید: یا
محمد! یا علی! یا جعفر! یا حسن! کجایید که ببینید با حسین چه کردند؟…»
پس
لشکر دشمن به سوی حرم پیامبر (ص) حمله کردند. از یک سو این خیمهها را آتش
میزدند و از سوی دیگر هر آنچه میدیدند غارت میکردند. آنان حتی به حجاب
ن نیز رحم نمیکردند و لباسهای بانوان اهل بیت (ع) را میکشیدند و
میبردند. ن و دخترکان، سر و هراسان، از خیمهها فرار میکردند در
حالیکه خار و خس بیابان، پایِ آنان را می درید…
بانوان
حرم، که از خیمهها به سوی بیابان دویده بودند، ناگاه با گودال قتلگاه و
پیکر بیسر حسین (ع) روبرو شدند. راوی میگوید: به خدا فراموش نمیکنم زینب
دختر علی (ع) را که زاری میکرد و به آواز سوک میگفت: یا محمداه! صلی
علیک ملیک السماء، هذا حسین مُرمل بالدما مقطع الاعضاء، و بناتک سباتا، و
إلی الله المشتکی .» یعنی: یا محمد! فرشتگان آسمان بر تو درود فرستند!
بنگر که این حسن توست، به خون آغشته، با اعضایی از هم جدا گشته. بنگر که
این دختران تو هستند، اسیر شده و در بیابانها رها گشته. به خدا شکایت
بریم، و به علی مرتضی و فاطمه زهرا و حمزه سیدالشهداء. یا محمد! این حسین
توست که در این دشت افتاده، به دست زادگان کشته شده و باد صبا گرد و
غبار بر پیکر او میپراکند. ای اصحاب محمد! برخیزید و ببینید که اینها
فرزندان مصطفایند که اینگونه اسیر شدهاند…» مویه زینب آنقدر دلخزاش بود که
دشمنان و دژخیمان را نیز گریان کرد.
آنگاه
سکینه» پیکر مبارک پدرش حسین (ع) را در آغوش گرفت و شروع به زاری کرد ؛
تا اینکه جماعتی از اعراب چادرنشین ریختند و او را کشیدند و از بدن پدر جدا
کردند.
لشکریان
یزید که به غارت خیمهها مشغول شده بودند، به خیمهای رسیدند که علی بن
الحسین السجاد (ع) در آن بیمار و تب آلود افتاده بود. شمر بن ذی الجوشن»
شمشیر کشید تا او را بکشد، اما عدهای از همراهانش به او نهیب زدند: آیا
شرم نمیکنی و میخواهی این جوان بیمار را هم بکشی؟» شمر گفت: فرمان امیر
است که همه فرزندان حسین را بکشم». همراهان با شدت مانع وی شدند تا سرانجام
دست از این کار برداشت… و خداوند در زرهی از بیماری، جان ولیّ خویش را حفظ
فرمود.
سپس
دشمن دنی، رذالت و پستی خویش به منتها رساند ؛ عمر سعد» در بین لشگریانش
فریاد کشید: چه کسی حاضر است که بر پیکر حسین، اسب بتازاند؟» ده نفر ـ که
راویان شهادت داده اند هر ده، حرامزاده بودند ــ حاضر شدند که این جنایت و
وقاحت بزرگ را انجام دهند. پس اسبها را آماده کردند و آنان را بر پیکر
بیسر و قطعه قطعه امام (ع) تازاندند؛ آنگونه که استخوانهای سینه امام
شکست و نرم شد…
(ای قلم! چگونه این جملات را مینگاری و از شدت مصیبت، خشک نمیشوی؟ ای دست! چگونه مینویسی و نمی شکنی؟!) .
اینک،
حال زینب را تصور کنید… از یکسو ، شاهد این مصیبتهای پی در پی و جانسوز
است؛ از سوی دیگر باید مراقب فرزند بیمار برادر باشد؛ و از سوی دیگر باید
دختران و ن حرم را از بیابانها جمع نماید و زیر خیمههای نیم سوخته گرد
آورد…
از کویت ای آرام دل با چشم گریان می روم
جانم توبودی و کنون با جسم بی جان می روم
ازگریه پایم درگِل است، دریای غم بی ساحل است
درد فراقت مشکل است، با سوز هجران می روم
خیز ای امیر کاروان، مارا تو درمحمل نشان
همراه با نامحرمان، درشام ویران می روم
پرپر شده گلهای تو، کو اکبر رعنای تو
ناچیده گل ای باغبان، از این گلستان می روم
ای ساقی آب حیات، وی خواهرت گردد فدات
لب تر نکردم از فرات، باکام عطشان می روم
گرید رقیّه دخترت، هردم بیاد اصغرت
تو درکنار اکبرت، من با یتیمان می روم
نگذاردم چون ساربان، سازم دراین صحرامکان
تو باشهیدانت بمان، من با اسیران می روم
درباره این سایت